اهم اهم...
میبینم که تا چند ساعت دیگه باید بریم دانشگاه گیلان و
ارشد و بعععععععععععععععله..
اینجانب تا آخرین قطره ی خون خویش چت میکنم
در حال حاضر با سارا و علی...
ساعت ۱ باس برم دنبال محدثه...قبلش دنبال بهار خانوم جون..
خوش به حال مریم و نازی و سمیرا که کلا بی خیال این ارشد شدن.....
اصلا کی گفت ما زبان بخونیم؟
کی گفت ما ارشد شرکت کنیم؟
نه...نه....میخوام بدونم کی بود....
کاریش ندارم....
محض اطلاع...
--------------------------------------------------------------------------------------------
+الان بعد امتحانه... من احساس غم عجیبی میکنم
یعنی در حدی که الان دارم گریه میکنم...نمیدونم چرا...
+آره طبق گفته ی محدثه تو کامنت امروز خیلی خوش گذشت...
جای مریم اینا خالی....
بعد از امتحان یه گپ گروهی زدیم تو دانشگاه...بچه ها همه بودن...
دانیال محسن محمد سینا من و بهار و محدثه......
تریپ رفتنمون خیلی خنده دار بود...
۲ نفر جلو ...( سینا و بهار ) سوژه ای بودیم اصلا...
کلا خدا شفا بده همه بچه های زبان و...
بعد رفتیم دهکده ی گلسار کیک و قهوه خوردیم...
سحر شکلات داغ خورد ( کوفتش بشه خیلی خوشمزه بود )
و بعد هم به صورت اورژانسی رفتیم بیمارستان گلسار...
تو راه هم دست و جیغ و سوت....کلی تخلیه انرژی...
و اومدیم خونه...
روز خوبی بود...
شکرت خدای خوبم
سوسو دلتون بسوزه نارون پیشمه...
واسه سه شنبه داریم برنامه میریزیم...
مهمان خارجی داریم...
از اهواز تشریف میارن...
از الان مقدمشان گلباران...
آهان سلام....نارونم سلام می رسونه....
امروز ملت غیور ایران مشت محکمی به دهان آمریکا زد...
همه سایت ها بسته س...فقط همین وبلاگ بازه...
خدا واسمون حفظش کنه...
زیاد مزاحمم نشین...ما رفتیم نگران
سلام بچه های عزیز...
امروز یه روز کسل کننده و مسخره ست.....
دیروز روز بسیار خوبی بود...
همگی خونه مریم اینا بودیم..
به مناسبت جشن تولدش....
چهارشنبه ی هفته ی پیش هم
خونه بهار اینا بودیم که بسی خوش گذشت....
دیروز سمیرا و نازی نبودن...جاشون خالی بود....
تو جشن واسه مریم فال بو علی سینا گرفتم ۳۰ سالگی دراومد...
بهار ۲۵...
ندا هم فکر کنم ۲۶...
ای آدمای زرنگ.....
راستی من و محدثه خاونم دعوت شدیم به مصاحبه...
دوشنبه ۵ اردیبهشت باید بریم پایتخت..
اصلا کی به ما گفت بریم امتحان بدیم واسه تدریس؟
ها؟ فقط میخوام بدونم کی گفت؟
هر کی گفت خودش ما رو میبره تهران...
دیگه با من و محدثه صحبت نکنید ما هم فارغ التحصیلیم هم شاغل...
محدثه؟ بیا بریم عزیزم...
سلام:-)
دیروز تولد بهار خانم جون بود
البته فردا می خواد تولد بگیره..
بهار جونم از همین جا از طرف همه بچه ها میگم
تولدت هزاران بار مبارک گلم
و بازم از همین جا از طرف همه بچه ها به خودم می گم :
محدثه جون تولدت مبارک آخه فردا تولدمه
آخ جون هورررااااااااااا...
خوب میبینم که بالاخره تعطیلات هم تموم شد و ما تنبلا باید بریم دانشگاه...
وای که چقدر سخته ...نه؟؟
امروز من و ندا و مریم افتخار دادیم رفتیم دانشگاه...
تقریبا هیشکی نبود...
کلاس مستر فرنیا تشکیل نشد...
و کلاس آزمون سازی آقاجانزاده هم تشکیل شد
من و مریم جا موندیم...
روز خوبی بود.....جای همتون خالی....
حالا قراره ساعت ۵:۳۰ هم برم پیش بهار و محدثه...
نمیدونین؟
چطور نمیدونین...بهار و محدثه میرن کلاس خانوم خادم....
چرا؟ نمیدونین؟ ای بابا...
خوب نمیگم از خودشون بپرسین.....
من که چیزی نمیدونم...
نازی تبریزه...حالا حالا ها نمیاد......
سمیرا که کاملا محو شده ...خبری ازش ندارم..
بقیه خوبن....
محدثه هم در بستر بیماریه....
سرما خورده اما خوب دیگه به عشق دانشگاه داره میاد...
چی؟ دکتر؟ .
.نه...نه....!
خوب دیگه تا همه چیز و لو ندادم برم....