جالبه ، گروه کاملا از هم پاشید ...اما اصلا مهم نیست ، میگن :
هر قدر سنم بیشتر می شود کمتر به قضاوت مردم در مورد خودم اهمیت می دهم.
از این رو هر چقدر مسن تر می شوم بیشتر از زندگی لذت می برم ...
حذف کردن آدم ها از زندگیم به این معنی نیست که،
از آنها متنفرم!
معنای ساده اش این است که برای خودم احترام قائلم ...
هر کسی قرار نیست به هر قیمتی تا ابد با من بماند ...
لطف بسیار بزرگی در حق خودمان خواهیم کرد اگر کسانی که روحمان را،
مسموم می کنند را رها کرده و به آرامش پناه ببریم ...
«سیمین بهبهانی»
یعنی واقعا اینه؟ اینه دوستی؟
بزنم تک تکتون و نصف کنم؟
مخصوصا بهار و محدثه...
مریم و نازی و سمیرا خداییش معرفت به خرج دادن...
بهار که کلا خطش و عوض کرده انگار نه انگار....
-عرضم به حضور انورالساداتون که بنده حالم بسیار خوبه
آخرین بار یک قراری گذاشتیم...بنده ی حقیر به مدت 5 روز حالم بد بود
قرار کنسل شد و ای دوستان نامرد یه حالی ازم نپرسیدین
همینجا از سمیرای عزیز تشکر میکنم..جویای حالم بود...خیلی !
اینروزها هر کس به کاری مشغوله...
-
-
-
-
-
-
فکر کنم لقب پر مشغله ترین رو میتونیم به نازی بدیم
که 10 اسفند عروسیشه...
وای چی بپوشم...؟
راستی 22 بهمن مبارک..خخخخخ
سلام دوستان...
دوستان ناپدید و پدیدار...
ناپدید اشاره داره به نازی و سمیرا...
جمعه من و بهار خانوم جون با دوستای دانشگاه سپیده دختر داییش
رفتیم رامسر...
جای همتون خالی خیلی خوش گذشت..
با اونکه نبودین اما این و جز گردشای علمی به حساب میارم...
ناهار کباب خوردیم...کلی عکس گرفتیم...
بعد تله کابین سوار شدیم....خیلی باحال بود....
ایشالا یه روز همگی با هم ( ها؟.... )
دیروز خونه مریم اینا بودم...از همین جا از مهمون نوازی ایشون تشکر میکنم
مریم معتاد شده....معتاد سریال ومپایر..
من معتادش کردم....بگذریم....
از خودم بگم...حالم خیلی خوبه...( همه بگید خدا رو شکر )
و اینکه کلاسای تور لیدری ثبت نام کردم با بهار...
امرووزم ۳ تا ۸ اولین جلسه ی کلاسه....
دیگه جونم براتون بگه...گوشی خریدم...خیلی خوشحالم...
آخه یه مدت در رنج و عذاب بودم...
امروز پیش سال مامان بزرگ محدثه ست....
خدا رحمتشون کنه...روحش شاد...
واسش یه صلوات بفرستین....
آفرین دخترای گلم..
تمام...
اهم اهم...
میبینم که تا چند ساعت دیگه باید بریم دانشگاه گیلان و
ارشد و بعععععععععععععععله..
اینجانب تا آخرین قطره ی خون خویش چت میکنم
در حال حاضر با سارا و علی...
ساعت ۱ باس برم دنبال محدثه...قبلش دنبال بهار خانوم جون..
خوش به حال مریم و نازی و سمیرا که کلا بی خیال این ارشد شدن.....
اصلا کی گفت ما زبان بخونیم؟
کی گفت ما ارشد شرکت کنیم؟
نه...نه....میخوام بدونم کی بود....
کاریش ندارم....
محض اطلاع...
--------------------------------------------------------------------------------------------
+الان بعد امتحانه... من احساس غم عجیبی میکنم
یعنی در حدی که الان دارم گریه میکنم...نمیدونم چرا...
+آره طبق گفته ی محدثه تو کامنت امروز خیلی خوش گذشت...
جای مریم اینا خالی....
بعد از امتحان یه گپ گروهی زدیم تو دانشگاه...بچه ها همه بودن...
دانیال محسن محمد سینا من و بهار و محدثه......
تریپ رفتنمون خیلی خنده دار بود...
۲ نفر جلو ...( سینا و بهار ) سوژه ای بودیم اصلا...
کلا خدا شفا بده همه بچه های زبان و...
بعد رفتیم دهکده ی گلسار کیک و قهوه خوردیم...
سحر شکلات داغ خورد ( کوفتش بشه خیلی خوشمزه بود )
و بعد هم به صورت اورژانسی رفتیم بیمارستان گلسار...
تو راه هم دست و جیغ و سوت....کلی تخلیه انرژی...
و اومدیم خونه...
روز خوبی بود...
شکرت خدای خوبم
سلام بکس....
امروز با یه آهنگ اومدم...
ترانه شو مخلصتون نارون گفته..
و صدای زیباشم متعلق به دوست عزیزمون پویا ست....
بزن دانلود قشنگه رو..