سلام بچه های عزیز...
امیدوارم حالتون خوب باشه..
که فکر میکنم هست...
این روز ها همه روزای آخر دانشگاه و میگذرونیم...
و تموم اون ۴ سال خاطره کم کم داره بارش و میبنده که بره...
قبل ازینکه این پست و بنویسم
یه متن بلند بالا نوشتم پر از احساس و مرور خاطرات...
از شانس گند من ارسال نشد و
پاک شد..
لعنتی !
دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم...
حالا یه روز روضه میخونم اشکتونم در میارم....
امروز من و محدثه رفتیم پارک و
همچون دو انسان فرحیخته تحقیق و نوشتیم
حالا قراره من از فردا بشینم تایپ کنم...
امروز بهار هم دیدیم..
به سلامتی و میمنت....
در اینجا اعترافی میکنم که من و محدثه رفتیم کلبه آبی
کباب ترکی خوردیم...
اینا رو میزنیم جز هزینه های تحقیق...
بهار و ندا و آزاده حواسشون باشه..
خوب ما رفتیم...